ساعت حدودهای سه نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم. کسانی که مرا می شناسند می دانند من عادت نیمه شب بیدار شدن را ندارم. اما نیمه های دیشب بیدار شدم. تلفن را نگاه کردم تا ساعت را ببینم. صفحه ی نمایش تلفن یک مسیج در مسنجر را نشان می داد. از دیدن اسم فرستنده ی مسیج به شدت متعجب شدم. تنها یه کلمه نوشته بود: "سلام"...همین یه کلمه مرا به سال های نه چندان دور دانشگاه پرت کرد. به یکباره تمام خاطرات آن سال ها جلوی چشمانم آمد. من چقدر دلم برای این آدم تنگ شده بود و نمی دانستم. صدایش در گوشم پیچید. تصویر آن گوشه ی مسجد قدیمی قزوین در خاطرم آمد که عصر یک روز نشسته
بودم و به او گفته بودم که آنجایم. بعد بدان آنکه انتظارش را داشته باشم ساعتی بعد او را جلوی خودم در همان گوشه ی مسجد یافتم. آمده بود.... به خاطر من یا چیز دیگری هنوز هم نمی دانم، فقط می دانم خیلی خوشحال بودم از آمدنش و بودنش در کنارم. بله.... تمام امروز را در خاطرم و خاطراتم با او زندگی کردم و فهمیدم زندگی چقدر چیز عجیب و غریبی ست. آن زمان ها که قدر کنار هم بودن را ندانستیم و بی اهمیت به روزهای زندگی ادامه دادیم، تا اکنون که بعد چند سال ندیدن و بی خبری با یک مسیج، تمام روز با خاطرات سر کردم.حالا که من اینجایم و او فرسنگ ها و کیلومترها دور از این نقطه ای که من هستم...کاش من در
پاریس بودم. می گوید دو سه هفته ی بعد پاریس خواهد رفت و گمان می کرد من در پاریس هستم. کاش من در پاریس بودم و عصر یک روز پاییزی همدیگر را ملاقات می کردیم و از تمام این سال ها حرف می زدیم.+ امروز را خیلی دوست داشتم. امروز برای من روز قشنگی بود. روزی پر از خاطرات خوب و شیرین.... دمای 100+...
ادامه مطلبما را در سایت دمای 100+ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pamire-man بازدید : 65 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:27